شب را دوستـــ ــ ـ دارم …!
چرا كه در تاريكـــ ـي ..
چهره ها مشخــــــ ـص نيست !!
و هر لحظــــــــ ـه ..
اين اميـــــ ـد ..
در درونــــــ ــم ريشه مي زند …
كه آمده اي ..
ولي من نديده ام!
شب را دوستـــ ــ ـ دارم …!
چرا كه در تاريكـــ ـي ..
چهره ها مشخــــــ ـص نيست !!
و هر لحظــــــــ ـه ..
اين اميـــــ ـد ..
در درونــــــ ــم ريشه مي زند …
كه آمده اي ..
ولي من نديده ام!
سالهاست
خانه هيچ زني "مرد" نمي خواهد
همدم ميخواهد
يك دوست ميخواهد
كه پيرهن گل گلي
و چشم هاي پرحرف بانو را بفهمد
مرد كه در خيابان زياد است
سالهاست خانه ي زن ها
نيست در جهاني ميخواهد
كه فقط درك كند
و آغوشش خوب كار كند ...
چونان صاعـقـــه اي بر من فرود آمدي
و دو نــيــمـــم كردي
نيمي كه دوستت دارد
و نيمي ديگر
كه رنج مي برد
به خاطرِ نيمه اي كه دوستت دارد ...
هيچگاه
تو را...
آنگونه دوست نخواهم داشت...
كه زندانيم باشي...!
زندانباني...
شغل مورد علاقه ام نيست...!
و از ديد من...
زندان...
منفورترين مكان دنياست...!
من...
تارهاي افكار خويش نيز...
گسسته ام...!
چه برسد...
به تو...!!!
تو ميتواني پرنده باشي...
اما...
اينكه بخواهي تا چه حد...
در آسمان من...
اوج بگيري...
در خود توست...
ميزان اوج گرفتن و پروازت...
بستگي دارد به...
"آرزويت""باورت""خواستنت""صداقتت"
و...
"عشقت"
هر ميزان كه...
از چشمه عشق...
سيرابتر بنوشي...
بيشتر اوج خواهي گرفت...!
من...
تو را...
آرزو نخواهم كرد...!
آنكه با دل مي آيد...
با دل ميماند...
و اين...
مي ارزد به تمام زندگي...!!!