اشتباه تو تنها به دام انداختن كبوتر نبود !
تو گندم را بي اعتبار كردي …
.
.
.
وقتي نگاهشان رو به توست
تو لبخندشان را ميبيني
من تيزيِ دندانشان را …
پس ؛
نپرس چرا مضطربم؟!
.
.
.
سخت است گلدان باشي
براي گلي كه مصنوعي ست …
.
.
.
نا اميدانه تيغ را رها ميكنم!
خودكشي براي زنده هاست …
.
…
.
.
بيش از اين انتظار كشيدنم بيهوده است
تو نمي آيي !
اين را از عرق شرم پنجره فهميدم …
.
.
.
نگران تاول دستانت بودم؛
وقتي به من تبر ميزدي…
.
.
.
بعد تو بغض و لبخندم را به هم آميختم
از تو شعري گفتم و اشك خدا را ريختم
بعد تو طعنه ي ثانيه آزارم ميداد،
ساعتم را در وسط شهر به دار آويختم
.
.
.
چه شاعرانه است فريادشان زير پاهايمان!
برگ هايي كه روزي براي آرامش،به سكوتشان پناه ميبرديم …
.
.
.
آسمان براي لحظه اي قرمز شد تا تو توقف كني
تمام خيابان را بغض بند آورده بود
و دستان منجمدم همچنان تو را فرياد ميزدند،
آنرا شال گردني سفيد تو ميشنيد
حتي كفشهايت براي ماندن زمين را چنگ ميزدند،
اما تو بي تفاوت به تمام اين حقايق ؛
…رفتي…
.
.
.
تمام شهر پر از فيلتر سيگار است
بي وفا چند نفر را..!؟
.
.
.
به من نگو “گلم”!
من از سرنوشت گلبرگهاي لاي دفترت ميترسم…
.
.
.
فرشته اي كه براي نجاتم به زمين آمده بود،
رسالتش را به نگاهي ديگر فروخت!
كسي كه ميخواست مرا مثل خودش آسماني كند،
حالا با كسي ديگر در اين نزديكيها زندگي ميكند
من از او دلگير نيستم؛ زمين است و هوسهايش …!
فقط كمي برايش نگرانم؛
او بالهايش را… و آسمان را فراموش كرده