چند روزي است كـه بـه چشم هايت فكر نكرده ام . يعني دروغ چرا .. فكر كرده ام ! ولي به محض اينكـه
حواسم جمع و جور مي شود ، اداي فكر نكردن در مي آورم !
بـه زمين و زمان فكر مي كنم . بـه تــو كـه مي رسم ، خودم را بـه خنگي مي زنم !
نمي نويسم . حرف نمي زنم . فقط مي خندم ! خنده كـه نـه ... بي صدا مي ميرم .
اتفاق تازه اي نيفتاده .
نه از زندگي بريده ام ، نه از تو دلگيرم .
فقط احساس مي كنم ، كمي پيـ ـ ـر شده ام !!!
شوخي نمي كنم ! پيري كـه فقط به موي سپيد و راه رفتن آهستـه آهستـه
و چين و چروك نيست !
تصميم عجيبي گرفتم براي زندگيم ، شاهزاده !
"دعا كن برام ..."
ن خودمم نميدونم چمه!
وضعيت خوبي ندارم
مرا ببخش!
دستم از اشيا رد ميشود
رد ميشود از تلفن
فراموشت نكرده ام
فقط كمي...
كمي مرده ام
براي دوست داشتنت
محتاج ديدنت نيستم...
اگر چه نگاهت آرامم مي كند
محتاج سخن گفتن با تو نيستم...
اگر چه صدايت دلم را مي لرزاند
محتاج شانه به شانه ات بودن نيستم...
اگر چه براي تكيه كردن ،
شانه ات محكم ترين و قابل اطمينان ترين است!
دوست دارم بداني ،
حتي اگر كنارم نباشي ...
باز هم ، نگاهت مي كنم ...
صدايت را مي شنوم و به تو تكيه مي كنم
هميشه با مني ،
و هميشه با تو هستم، هر جا كه باشي...
براي متعهد بودن لازم نيست يه حلقه فلزي دور انگشتت باشه؛ مهم اينه كه يه حلقه از عشق دور قلبت باشه...
نگران نباش، " حـال من خوب اســت "
بــزرگ شده ام...
ديگر آنقدر كــوچك نيستـم كه در دلتنگي هايم گم شوم...!
آمـوختــه ام،
كه اين فاصــله ي كوتـــاه، بين لبخند و اشك نامش "زندگي ست"
راستي،
دروغ گفتن را نيز، خوب ياد گرفتـه ام...!
"حال مـــن خوب اســت" ... خوبِ خوب ...
به خدا دست خودم نيست اگر مي رنجم
يا اگر شادي زيباي تو را به غم غربت چشمان خودم مي بندم
سلامتي گرگ تير خورده اي كه هيچوقت از درد ناله نميكنه...
چون ميدونه اگه بناله كفتارهااحساس غرور ميكنن...
پس بي ناله زخمم خوب ميشه...
ولي ميدرم تمام كفتار هايي رو كه سر شكستن غرورم شرط بستن...
امشب به مهماني تو مي آيم
نه چشمان فريبنده ات را ميخواهم
و نه لبان خيس تبدارت را
مرا يك آغوش به وسعت دستانت كافي است
دلم گرفته ...
غم هايم را بغل كن ...